چنارستان آخرین تغییرات چرتیک شماره ی ۴ (چاپ دی ماه ۸۷) به بخش دانلود ها اضافه شد کمک مالی موسسه چنارستان یک نهاد غیر دولتی است که از هیچ سازمانی حمایت مالی نمی شود و در واقع به صورت خیریه اداره می شود. از این رو یک شماره حساب جهت دریافت کمک های مردمی شما مردم خیر به موسسه برای انجام بهتر فعالیت های چنارستان اختصاص داده شد. شماره حساب ۰۳۰۸۳۴۴۳۴۱۰۰۵ به نام موسسه ی فرهنگی اجتماعی چنارستان قابل واریز در تمام شعبه های بانک ملی ایران دیدیم که قصّهی «شاه شاه دوست» رنگ افسانه دارد و در جای جای آن ردپای حوادث خارق العاده(غیر معمول) دیده می شود. مثلا یک پری که با ورد خواندن قادر به انجام هر کاری است، وجود دیوها به قصه یا دریا و اسب و سگی که حرف می زنند و . . . امّا این ها را نمی توان تنها نتیجهی خیالبافی (بافته های تخیّل) دانست. بلکه همه شکل جسمیت یافته ی آرمان ها و آرزو ها و نمایندهی اعتقادات و فرهنگ مردم این سرزمین هستند. و قصّه گوها برای آسان گفتن آنچه در سر دارند و فهماندن آن به شنونده اینها را خلق کرده اند. در قصّه، شاه شاه دوست را می بینیم که یک پری است. این پری نماد جوان زیبایی می تواند باشد که به اعتقاد مردم، چنین جوانی تنها در سرنوشت دخترانی پیدا می شود که ستارهی بختشان تابناک تر است. و مردم همیشه «مشبّه به» این جوانان زیبا را پنجهی آفتاب تصور می کنند. فروغ فرخزاد این اعتقاد عامّه را به شعر می آورد: بیگمان روزی ز راه دور می رسد شهزاده ای مغرور می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت مردمان با دیدهی حیران زیر لب آهسته می گویند: «دختر خوشبخت»! چرا دختر پادشاه!؟ چرا شاه شاه دوست عاشق دختر پادشاه می شود نه یک دختر معمولی؟ در سرزمینی که همیشه پادشاه و رعیت کاملاً جدا هستند و مردم پادشاه را سایهی خدا می پندارند و خونش را رنگین تر می دانند، دختر پادشاه می تواند نماد عشقی متعالی، رؤیایی و دور از دسترش باشد! نام شاه شاه دوست نیزبه خوبی نشان دهندهی این فاصلهی همیشگی مردم از سران و بزرگان است که به آن فاصلهی طبقاتی می گویند! شاه شاه دوست درجلد اسب وباتوسّل به حیله وکلک برای دیدن دختر می رودواین نیز میتواندنشان دهندهی همین فاصلهی یک فرد عادی ازدربار شاه باشد واز سویی نیز فداکاری عاشقان حقیقی راددر راه عشق نشان می دهد. چرا شاه شاه دوست پس از آشکار شدن رازش دختر شاه را ترک می کند؟ چون رازش برملا شده و مردم عادی تاب دیدن حقیقت را به صورت «از جلد درآمده» و «عریان» ندارند و بیگمان وقتی گنجی آشکار شود دستان حریص امانش نمی دهند. یک نکته نیز قابل توجه است و آن این است که: دختر شاه دهنلقی می کند و راز عاشقِ خود را اشکار و همهی پنبه ها رشته میکند. این می توند برگرفته از این پندار غلط در جامعهی آن روز و چه بسا امروز باشد که : زنان، خیره سر و دهن لق تصور می شدند. چنان که در شاهنامهی فردوسی هم داری چنیـن گفت با مادر اسفندیار که نیکو زد این داستان هوشیار که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی سخن بازیابی به کوی مکن هیچ کاری به فرمان زن که هـرگـز نبیـنی زنـی رایـزن البتّه حکیم فردوسی در جایی خطاب به همسرش می گوید: ز تو گشـت طبـع من آراسته ایا مهـربـان سرو پیـراسـته و این حرف بزرگی است که فردوسی بزرگ ذوق و قریحه اش را مدیون همسرش – یک زن – است. پس این اعتقاد شخصی فردوسی در مورد زنان نبوده است بلکه اعتقادی بوده که از قدیم در جامعه وجود داشته و در شاهنامه هم راه یافته است. از سویی جالب آن است که اکثر زنانی که در شاهنامه ملامت می شوند غیر ایرانی اند: کتایون مادر اسفندیار دختر قیصر روم است؛ رودابه دختر مهراب کابلی؛ تهمینه دختر شاه سمنگان؛ سودابه دختر شاه هاماوران و . . . . امّا گُردآفرید دختر گژدهم که زنی با نژاد ایرانی است در شاهنامه به شجاعت و سربلندی توصیف شده است و فردوسی او را میستاید: کجا نام او بود گردآفرید که چون او زمادر نیامد پدید و این اعتقاد فردوسی برتری نژاد ایرانی را می رساند. مادر و خواهر دیوشکل (دیوصورت) شاه شاه دوست : شاه شاه دوست یک پری است و مادر وخواهرش دیو! این شاید نمایندهی جایگاه بلند عشق دراین فرهنگ است. یعنی شاه شاه دوست که عشق را می فهمد به صورت یک پری وپاک و مصفّا است و مادر وخواهرش و … که عشق را درک نمیکنند به شکل دیو! از سوی دیگر مادر و خواهر دیو شکل شاه شاه دوست می توانند نماد مادرشوهر و خواهرشوهر باشند! در روستا با رنج های فراوان کار کشاورزی و دامپروری و . . . از قدیم مردان به صحرا می رفتند و نوعروسان از بدو ورود به خانهی شوهر در زیر سلطهی مادرشوهر با رنج فراوان کار می کردند و یک دختر می دانست وقتی عروس می شود باید کار کند وگرنه کلاهش پس معرکه است و همینطور عروس ها مادرشوهر می شدند و عروس خود را ناخواسته رنج می دادند. برای این عروسان مادرشوهر و خواهرشوهر همیشه وحشتناک و آزار دهنده بودند. نتیجه این که همین عروسان و زنان که راویان این قصه ها بوده اندو عناصر قصه ها را از فرهنگ و محیط خود وام گرفته اند، مادرشوهر و خواهرشوهر را به شکل دیو روایت کرده اند! برای اثبات این ادعا می توان نمونهی همین اعتقاد را قصه های دیگر که از زبان این مردم روایت می شوند دید؛ مثلاً در قصه ای به نام «مَیاسین» هفت عروس در زیر سلطهی ستمگرایانه و فحش و ناسزای مادرشوهر خود هستند که در آخر قصه عروس کوچک (میاسین) با حیله و نیرنگ روغن داغ در گلوی مادرشوهر می ریزد و او را لال می کند! همچنین می بینیم که در تمام قصه هیچ حرفی از پدر شاه شاه دوست به میان نمیآید ازدواج شاه شاه دوست با دخترخالهی دیوش: نمادی از ازدواج های اجباری آن زمان بوده است که حتی گاهی عروس و داماد تا هنگام عروسی همدیگر را نمی دیدند! اما همهی اینها به معنای نکوهش و کوبیدن فرهنگ این سرزمین نیست که همین مردم ازسویی خالق شاه شاه دوست- پری عاشق – هستند. یعنی آنان عشق را چیزی متعالی،فوق بشری و فوق مادی می دانند وعاشق را به شکل پری و روحش را مصّفا و پاک. وضو گرفتن شاه شاه دوست : نماد جایگاه ویژه ی دین و اعتقادات دینی در فرهنگ این مردم است که عشق آنان هم رنگ معنویت دارد وبا معنویت همراه است و از این نکته استنباط می شود که شاید خواسته اند به گونه ای قدرت جادویی شاه شاه دوست را نشئت گرفته از همین معنویت او بدانند. از سویی وضو گرفتن نشان می دهد که این قصه در زمانی شکل گرفته است که دین اسلام و اعتقادات دینی جای خود را در فرهنگ این مردم باز کرده است. از سویی ممکن است این قصه از قبل ها وجود داشته و مردم در زمان های بعد این وضو گرفتن را چاشنی آن کرده باشند. سوگند دیوها : سوگندی که آنان را حتّی از نابود کردن یک آدمیزاد (دختر پادشاه) که دشمنشان است بر حذر میدارد این است: به شیر مادر و رنج پدر سوگند خوردن. و این نشان دهندهی ارج و مقام پدر و مادر در فرهنگ این مردم است که حتّی دیوهای جفاپیشه نیز تا پای جان به آن معتقد و پایبندند! و می بینیم که شاه شاه دوست نیز در جریان قصه با آنکه به راحتی می توند با مادر و خواهرش آسیب براساند تنها به این بسنده می کند که به هر ترفندو ورد و جادویی معشوق خود را از آزار مادر نجات دهد و همیشه با کمال احترام ( و با خطاب ننه جان) پاسخ مادرش را می دهد. مادر مادر است اگر چه دیو باشد! مادر شاه شاه دوست در آخر قصه وقتی نمی توناد تشخیص دهد که پسرش کدام است و دختر کدام؟ از ترس اینکه مبادا به اشتباه به پسرش آسیبی برساند،از خوردن دختر منصرف می شود. دختر قصه:نماد فداکاری در راه عشق است،ونماد پاکبازی زنان در راه عشق.همان زنانی که خیره سرشان میخوانند!سرنوشت دختر،بازی عشق را به خوبی نشان می دهد که: «عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را». عشقر گاهی (چون داستان دن کیشوت) نجیب زاده ای را چوپان می کند در پی عشقش –مارسِل زیبا- سر به صحرا بگذارد و گاهی این چنین شاهزاده ای را چون گدایی می کند و سر به کوه می گذارد و هفت سال اوارگی در کوه را برای عشق می خواهد. اگر چه قصه به نام شاه شاه دوست است، امّا نابه جا نیست اگر دختر را قهرمان بدانیم که در پایان در او چیزی از دختر پادشاه نمی ماند و او سراپا عشق می شود. رمز عبور: امّا دیدیم که دختر بعد از آوردن جعبهی آواز به سلامت از قبرستان می گذرد چون شاه شاه دوست رمز عبور را به او گفته است. «به دریای چرک و خون بگو عسل و روغن؛ بوتهی خار رو بوتهی سوزن و سنجاق زینتی بدون و …» در این عبور پیام بزرگی نهفته است: متّحد شدن و مهربانی کردن با تمام عناصر جهان – زشت و زیبا- یا به تعبیری یکی شدن با روح جهان، رمز موفقیت است.از سویی کار دختر تداعی کنندهی شعر سهراب است که : «چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید» جعبهی آواز: جعبهی آواز از اولین نشانه های راه یافتن تکنولوژی به بافت قدیمی چنین جامعه هایی است. در حقیقت جعبهی آواز همان رادیو یا گرامافون یا ضبط صوت است. و چون مردم با این تکنولوژی اشنایی ندارند و برایشان شگفت است این گونه خود را توجیه کرده اند که جعبه ای است با چلچله هایی که در آم آواز می خوانند! (انسان هرجا از پاسخ دادن به سؤال هایش بازمانده است با افسانه و تخیّل جواب آنها را داده است و از همین جا اسطوره ها شکل گرفته اند) هفت سال راه پیمودن: نماد راه دشوار عشق می تواند باشد. هفت چکمه و هفت عصاب آهنی: عاشق برای پیمودن راه دشوار عشق باید مسلّح به سلاح مقاومت و تحمّل باشد و این عصا و چکمه را می توان نماد مقاومت در برابر ناملایمات و رنج های راه عشق دانست. پرواز دو کبوتر سپید (شاه شاه دوست و دختر) در آسمان در پایان قصه: نماد صلح و آزادی است که عشق به ارمغان می آورد اگر چه با رنج های بیشمار!
طاهره محمودی موضوع مطلب : قصه ها و افسانه ها
جناب آقای میرزا آقا عسگری مانی عزیز شاعر بزرگ و توانای اسدآبادی سلام از اظهار لطف شما بی نهایت قدردانی می کنیم و امیدوارم با عنایات شما و راهنمایی هایتان بتوانیم وظیفه ی خویش را درباره ی شهر و دیار عزیز خویش به خوبی انجام دهیم
صابر مرسلی - طاهره محمودی تبریز - 23/1/87
موضوع مطلب : آثار شعرا و نویسندگان جونم براتون بگه : تو یه سرزمین دور یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت. دختر اوّلی خاطرخواش پسر وزیر بود. دختروسطی رو پسر وکیل می خواست. دختر کوچیکه هم مثل پنجه ی آفتاب بود امّا هنوز بچه بود . . . پادشاه یه روز با خَدم و حَشَمش برای شکار رفتن صحرا. تو صحرا یه کرّه اسب دیدن که قشنگ و چست و چالاک توی دشت و دمن جولان می کرد. پادشاه دستور داد به سربازاش که کرّه رو بگیرن و با خودشون بیارن قلعه. دختر قول داد که رازش رو نگه داره و در حالی که قند تو دلش آب می شد، ناز و عشوه ای کرد و بعد کاه و یونجه رو از تو آغل جمع کرد و به جاش یه مشت نقل و نبات ریخت تو آغل. شاه شاه دوست حلقه ی توی دستش رو هم به دختر داد و گفت که همیشه تو دستت باشه از من یادگار . . . از اون روز به بعد دختر کوچیکه هر روز می رفت طویله پیش شاه شاه دوست که عاشق دلخسته اش بود. دختر بزرگه و دختر وسطیه بنا کردن به بدجنسی کردن که : هیشکی تو رو نمی گیره و عاشق اسب شدی و خلاصه گفتن و گفتن تا کاسه ی صبر دختر کوچیکه لبریز شد و قولی که داده بود یادش رفت. قفل از دهن برداشت و هرچی شاه شاه دوست گفته بود کف دست دخترا گذاشت. از این که شاه شاه دوست پریزاده ای توی جلد اسبه و باید یه من پوست سیر و یه من پوست پیاز رو بسوزونی تا بیاد بیرون و القصه . . .دخترا گفتن تا نبینیم باور نمی کنیم. دختر ساده لوح هم یه من پوست سیر و یه من پوست پیاز بغل کرد و دخترا پِیِش، رفتن طویله! سوزوندن همین بود و در اومدن شاه شاه دوست از جلد اسب همین و کبوتر شدن و پر زدن همین . آره شاه شاه دوست پر زد و رفت و دختر کوچیکه موند و یه جلد اسب و یه دنیا قصه و حسرت. از اون روز تا سه سال فقط نشست و گریه کرد. از خواب و خوراک افتاد. شاه که دستش از هر درمونی واسه دختر کوچیمه اش کوتاه شده بود، یه سپاه جمع کرد و دختره رو با با هفت چکمه و هفت عصای آهنی فرستاد پی شاه شاه دوست. آخه شاه شاه دوست به به دختر گفته بود که دنبال من نیا چون راه خیلی دوره و جایی که من زندگی می کنم همه دیو هستن و اگه بیای یه لقمه ی چپت می کنن. سپاه روزها رفتن. یه عدّه از خار راه و رنج تباه عاصی شدن و برگشتن. چند روز بعد یه عدّه دیگه برگشتن و همینطور همه برگشتن و دختره رو تک و تنها گذاشتن توی بیابون. امّا دختر رفت و رفت. هر هفت چکمه و آهنی اش خراب شدن و هر هفت عصای آهنیش کوتاه شدن. سر هفتمین سال رسید به چشمهی آب. سرِ چشمه یه دختر رو دید با روی زشت و اخم و تخم زیاد که عین دیوا بود. یقین کرد که دیگه رسیده. دختر دیوه داشت با جامش یه افتابه رو پر می کرد. دختر شاه نزدیکش رفت و گفت : «می شه با جامت آب بخورم؟». دیو با عتاب تمام جام رو پرت کرد طرفش که : «زود باش می خوام آفتابه رو پر کنم؛ برادرم شاه شاه دوست مَعطَله می خواد وضو بگیره». دختر که اسم شاه شاه دوست رو شنید شمع خاموش قلبش روشن شد. یواشکی حلقه رو از انگشتش در آورد و انداخت ته آفتابهی اب و داد دست دیوه!. دختر دیوه برگشت خونه. شاه شاه دوست وضو می گرفت که دید ته آفتابه یه چیزی خش خش می کنه. نگا کرد و دید همون حلقه ای که به دختر پادشاه داده بود. فهمید که دختره اومده دنبالش. از خواهر دیوش پرسید: آبجی سر چشمه کسی رو دیدی؟ دختر با اخم و تخم و لب و لوچه ی اویزون جواب داد: آره یه آدمیزاد احمق بود! شاه شاه دوست زود رفت سر چشمه و همین که رسید یار ماهروش رو زار و نزار و دلخسته دید و با دلسوزی گفت:«چرا دنبالم اومدی دختر؟ بهت گفته بودم اینجا همه دیون و آزارت می دن امّا حالا که اومدی دیگه چاره نیست من جادو می کنم و تو رو شکل یه سیب می ذارم جیبم و می برم خونه امّا ننه و خواهرم هرچی گفتن تو زبون نیا!». خلاصه شاه شاه دوست ورد خوند و سیبش کرد و بُردش خونه پاش تو در بود که ننه دیو در اومد که: «بوی ادمیزاد می یاد می انگار!؟». رنگ به رخ شاه شاه دوست نمونده بود. ننه دیو گفت:«شاه شاه دوست جان! ننه قربونت بره! تو جیبت چیه!؟». گفت:«هیچی ننه سیبه!». ننه اش گفت:«می دی یه گاز بزنم از سیبت؟». گفت:«نه ننه جان!». بعد شاه شاه دوست ورد خوند و دختره رو تبدیل کرد به یه سوزن و انداخت ته جیبش. ننه دیو که باز بوی آدمیزاد شنیده بود در اومد که: «شاه شاه دوست جان! ننه قربونت! اون سوزنت رو می دی ننه پیرهنم بدوزم؟ پاره شده». شاه شاه دوست که دیگه راهی نداشت ورد خوند دختره ظاهر شد. ننه و خواهر دیو خونشون به جوش اومده بود و بوی آدمیزاد مستشون کرده بود که یه لقمه ی چپش کنن. شاه شاه دوست قسمشون داد که:«ننه به شیر مادر و رنج پدرت قسم می دم که به این دختر آسیبی نرسونی». اینطوری دیوا موندن توخماری. از اون روز ننه دیو به خاطر اون قسم نمی تونست دختره رو بخوره بنا کرد به ازار دادنش. یه روز گفت برو حیاط بغلی اونقدر گریه کن که با اشکات حیاط رو آب پاشی کنی و جاروش بزنی و بشکه ها رو هم پر کنی!دختر هرچی گریه می کرد اشکاش به زمین نرسیده خشک می شدن چه برسه به اون حیاط دَرَن دشت و اون همه بشکه! زار و نزار بنا کرد به گریه که شاه شاه دوست اومد و ورد خوند و ابرا اومدن بالای حیاط و باریدن و باریدن تا حیاط آب پاشی شد و بشکه ها هم پر! ننه دیو که می دونست کار کارِ شاه شاه دوسته فردا دو تا پِلاس از موی بز سیاه داد دختره که : «اینا رو ببردم چشمه اونقدر بساب تا سفید بشن عین چلواری» . دختر صبح تا غروب از کت و کول افتاد، سابید و سابید امّا به جایی نرسید. باز شروعکرد به گریه که شاه شاه دوست اومد و دو تا پلاس سفید آورد و دو تا پلاس سیاه را برد. ننه دیو که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شده بود،یه نامه نوشت واسه خواهر دیوش که:« این دختر دل شاه شاه دوست رو برده و دودمانمون رو برباد داده؛ اما من چون شاه شاه دوست قسمم داده نمی تونم بخورمش، تو بخورش این آدمیزاد رو و شرّش رو کم کن خواهر جان.» و نامه را داد دست دختر بینوا و بی خبر که نامه رو ببر به فلان خونه پشت قبرستون و جعبه ی آواز رو بگیر بیار که می خوایم واسه شاه شاه دوست عروس بیاریم… دختر بیچاره، ترس از قبرستون و دیدن خاله دیوه یه طرف و درد جگر سوز عشق که داشت یارش رو از دست می داد یه طرف،گریه کنون رفت که شاه شاه دوست رسید، نامه رو گرفت و خوند و پاره کرد یه نامه نوشت از زبون ننه دیوه که خواهر جون تو رو به شیر مادر و رنج پدرت قسم که به این دختر آسیبی نرسون. »وبعد شاه شاه دوست به دختر گفت : تو قبرستون که رفتی یه اسب رو می بینی و یه سگ؛ جلوی اسب استخون و جلوی سگ کاهه، عوضشون کن! یه دریاچه ی چرک و خونه، صداش کن عسل و روغن! یه در بسته است بازش کن! دختر رفت و چنین کرد.نامه رو داد و جعبه ی آواز رو گرفت. دیوا خون خوردن و به خاطر قسم کاری نکردن. دختر برگشت، از پشت دیوا داد زدن:«ای اسب لگدش کن!»اسب گفت:« نمی کنم؛ سال ها گرسنه بودم کاهم داد.» دیوا گفتن:« ای سگ بگیرش!» گفت:«کاریش ندارم؛ استخونم داد.» گفتن:«ای در ببند راهش رو!» گفت:«کاریش ندارم؛ سال ها بسته بودم بازم کرد.» گفتن:« ای دریای چرک و خون غرقش کن!» گفت:« نمی کنم؛ اون منو دریای عسل و روغن صدا زد... » خلاصه دختر به سلامت گذشت. سر راه برای چلچله های جعبهی اواز دل غمگینش رو هوسی کرد که بازش کند و باز کرد و چلچله ها پرگرفتنن و هر چه کرد برنگشتن به جعبه. بنا کرد به گریه که شاه شاه دوست به فریادش رسید؛ ورد خوند و چلچله ها برگشتن توی جعبه. و امّا روز سیاه دخترِ عاشق قصه فرا رسید، دیوها برای شاه شاه دوست عروسی گرفتن! ننه دیو تا صبح دختر بیچارهی پادشاه رو پشت در حجله گذاشت و ده تا شمع روی ده انگشت دستش روشن کرد. شمع ها انگشتش رو می سوزوندن و عشق، قلبش رو. دمدمای صبح که دیوا خوابیدن شاه شاه دوست که سر دخترخالهی دیوش رو بریده بود بیرون زد و با دختره فرار کردن. ننه دیو که صبح سراغشون رو گرفت و چنین دید خون خورد و دنبالشون رفت. سر راه ننه دیو رسید بهشون که شاه شاه دوست ورد خوند و با دختره یکیشون چشمه شدن و یکی جام. ننه دیو که بوی آدمیزاد رو می شنید امّا نمی دونست کدوم دختره ست گفت: « شاه شاه دوست جان! ننه قربونت بره! یه کم ازت آب بخورم؟» اما هیچ صدایی نیومد. ننه دیو که خاطر بچّه اش رو خیلی می خواست ول کرد و رفت ولی باز یه جای دیگه بهشون رسید. شاه شاه دوست ورد خوند و شدن یه مار دو سر. ننه دیوه که باز بوی آدم اونطرف ها شنیده بود ویله کنان در اومد که شاه شاه دوست جان ننه قربونت زبونت رو دربیار ببوسمش! هر دو همزمان زبونشون رو درآوردن. ننه دیو خون خورد و بوسید و هیچ نگفت و راهش رو گرفت و رفت … شاه شاه دوست و دختره شدن یه جفت کبوتر سپید و پرگرفتن توی آسمون تا توی یه سرزمین دور، خلاص از رنج دیوها در سایهی عشق با هم خونه بسازن!
بازنویسی و ویرایش : طاهره محمودی موضوع مطلب : قصه ها و افسانه ها
چرتیک گاه نامه ی مردم چنار منتشر شد ! قصه ی شاه شاه دوست با شاعران چنار ضرب اللمثل ها گزارش تصویری از حمام قدیمی رسم و رسوم قدیمی چنار و . . .
موضوع مطلب : چرتیک (نشریه)
شاه شاه دوست جونم براتون بگه : تو یه سرزمین دور یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت. دختر اوّلی خاطرخواش پسر وزیر بود. دختروسطی رو پسر وکیل می خواست. دختر کوچیکه هم مثل پنجه ی آفتاب بود امّا هنوز بچه بود . . . پادشاه یه روز با خَدم و حَشَمش برای شکار رفتن صحرا. تو صحرا یه کرّه اسب دیدن که قشنگ و چست و چالاک توی دشت و دمن جولان می کرد. پادشاه دستور داد به سربازاش که کرّه رو بگیرن و با خودشون بیارن قلعه. کرّه اسب رو آوردن بستن تو آغل و کلی کاه و یونجه انبار کردن جلوش. سه تا دختر پادشاه که شنیدن پدرشون از شکار یه کرّه اسب قشنگ آورده ، قطار شدن که برن ببیننش. کرّه اسب رو دیدن و قطار شدن که بیان بیرون. تا دختر اوّلی و دختر دومی از طویله پاشون رو بیرون گذاشتن کره اسب گوشه ی دامن دختر کوچیکه رو با دندون گرفت و کشید که بمونه. همین که دختر اولی و وسطی رفتن . . . یه جوون زیبا مثل پنجه ی آفتاب، اسمش شاه شاه دوست از جلد اسب بیرون اومد و بنا کرد به گفتن با دختر کوچیکه ی شاه که من یه پری ام و عاشق توام و تو جلد اسب شدم که بتونم بیام پیشت. اگه یه مَن پوست سیر و پوست پیاز بسوزونی برای همیشه از جلد اسب میام بیرون اما یادت باشه که این یه رازه ؛ نه این کار رو بکن و نه لام تا کام به کسی بگو که اگه کسی رازم رو بفهمه مجبورم برای همیشه برم. دختر قول داد که رازش رو نگه داره و در حالی که قند تو دلش آب می شد، ناز و عشوه ای کرد و بعد کاه و یونجه رو از تو آغل جمع کرد و به جاش یه مشت نقل و نبات ریخت تو آغل. شاه شاه دوست حلقه ی توی دستش رو هم به دختر داد و گفت که همیشه تو دستت باشه از من یادگار . . .
این داستان ادامه داره . . .
موضوع مطلب : قصه ها و افسانه ها
ضرب المثل : « بِخِ بره دان جار آی جار»
Bekhe baradan jaar aai jaar موضوع مطلب : ضرب المثل ها
ضرب المثل : « شِِریکی و خِریکی»
موضوع مطلب : ضرب المثل ها پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
|