سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چنارستان
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
آخرین تغییرات




    چرتیک شماره ی ۴ (چاپ دی ماه ۸۷) به بخش دانلود ها اضافه شد
درباره وبلاگ


کمک مالی

    موسسه چنارستان یک نهاد غیر دولتی است که از هیچ سازمانی حمایت مالی نمی شود و در واقع به صورت خیریه اداره می شود. از این رو یک شماره حساب جهت دریافت کمک های مردمی شما مردم خیر به موسسه برای انجام بهتر فعالیت های چنارستان اختصاص داده شد. شماره حساب ۰۳۰۸۳۴۴۳۴۱۰۰۵ به نام موسسه ی فرهنگی اجتماعی چنارستان قابل واریز در تمام شعبه های بانک ملی ایران

    

جونم براتون بگه : تو یه سرزمین دور یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت. دختر اوّلی خاطرخواش پسر وزیر بود. دختروسطی رو پسر وکیل می خواست. دختر کوچیکه هم مثل پنجه ی آفتاب بود امّا هنوز بچه بود . . . پادشاه یه روز با خَدم و حَشَمش برای شکار رفتن صحرا. تو صحرا یه کرّه اسب دیدن که قشنگ و چست و چالاک توی دشت و دمن جولان می کرد. پادشاه دستور داد به سربازاش که کرّه رو بگیرن و با خودشون بیارن قلعه. 
      کرّه اسب رو آوردن بستن تو آغل و کلی کاه و یونجه انبار کردن جلوش. سه تا دختر پادشاه که شنیدن پدرشون از شکار یه کرّه اسب قشنگ آورده ، قطار شدن که برن ببیننش. کرّه اسب رو دیدن و قطار شدن که بیان بیرون. تا دختر اوّلی و دختر دومی از طویله پاشون رو بیرون گذاشتن کره اسب گوشه ی دامن دختر کوچیکه رو با دندون گرفت و کشید که بمونه. همین که دختر اولی و وسطی رفتن . . . یه جوون زیبا مثل پنجه ی آفتاب، اسمش  شاه شاه دوست  از جلد اسب بیرون اومد و بنا کرد به گفتن با دختر کوچیکه ی شاه که من یه پری ام و عاشق توام و تو جلد اسب شدم که بتونم بیام پیشت. اگه یه مَن پوست سیر و پوست پیاز بسوزونی برای همیشه از جلد اسب میام بیرون اما یادت باشه که این یه رازه ؛ نه این کار رو بکن و نه لام تا کام به کسی بگو که اگه کسی رازم رو بفهمه مجبورم برای همیشه برم.

      دختر قول داد که رازش رو نگه داره و در حالی که قند تو دلش آب می شد، ناز و عشوه ای کرد و بعد کاه و یونجه رو از تو آغل جمع کرد و به جاش یه مشت نقل و نبات ریخت تو آغل. شاه شاه دوست حلقه ی توی دستش رو هم به دختر داد و گفت که همیشه تو دستت باشه از من یادگار . . .

از اون روز به بعد دختر کوچیکه هر روز می رفت طویله پیش شاه شاه دوست که عاشق دلخسته اش بود. دختر بزرگه و دختر وسطیه بنا کردن به بدجنسی کردن که : هیشکی تو رو نمی گیره و عاشق اسب شدی و خلاصه  گفتن و گفتن تا کاسه ی صبر دختر کوچیکه لبریز شد و قولی که داده بود یادش رفت. قفل از دهن برداشت و هرچی  شاه شاه دوست گفته بود کف دست دخترا گذاشت. از این که شاه شاه دوست پریزاده ای توی جلد اسبه و باید یه من پوست سیر و یه من پوست پیاز رو بسوزونی تا بیاد بیرون و القصه . . .

دخترا گفتن تا نبینیم باور نمی کنیم. دختر ساده لوح هم یه من پوست سیر و یه من پوست پیاز بغل کرد و دخترا پِیِش، رفتن طویله! سوزوندن همین بود و در اومدن شاه شاه دوست از جلد اسب همین و کبوتر شدن و پر زدن همین . آره شاه شاه دوست پر زد و رفت و دختر کوچیکه موند و یه جلد اسب و یه دنیا قصه و حسرت. از اون روز تا سه سال فقط نشست و گریه کرد. از خواب و خوراک افتاد. شاه که دستش از هر درمونی واسه دختر کوچیمه اش کوتاه شده بود، یه سپاه جمع کرد و دختره رو با با هفت چکمه و هفت عصای آهنی فرستاد پی شاه شاه دوست. آخه شاه شاه دوست به به دختر گفته بود که دنبال من نیا چون راه خیلی دوره و جایی که من زندگی می کنم همه دیو هستن و اگه بیای یه لقمه ی چپت می کنن.

سپاه روزها رفتن. یه عدّه از خار راه و رنج تباه عاصی شدن و برگشتن. چند روز بعد یه عدّه دیگه برگشتن و همینطور همه برگشتن و دختره رو تک و تنها گذاشتن توی بیابون. امّا دختر رفت و رفت. هر هفت چکمه و آهنی اش خراب شدن و هر هفت عصای آهنیش کوتاه شدن. سر هفتمین سال رسید به چشمه­ی آب. سرِ چشمه یه دختر رو دید با روی زشت و اخم و تخم زیاد که عین دیوا بود. یقین کرد که دیگه رسیده. دختر دیوه داشت با جامش یه افتابه رو پر می کرد. دختر شاه نزدیکش رفت و گفت : «می شه با جامت آب بخورم؟». دیو با عتاب تمام جام رو پرت کرد طرفش که : «زود باش می خوام آفتابه رو پر کنم؛ برادرم شاه شاه دوست مَعطَله می خواد وضو بگیره». دختر که اسم شاه شاه دوست رو شنید شمع خاموش قلبش روشن شد. یواشکی حلقه رو از انگشتش در آورد و انداخت ته آفتابه­ی اب و داد دست دیوه!. دختر دیوه برگشت خونه. شاه شاه دوست وضو می گرفت که دید ته آفتابه یه چیزی خش خش می کنه. نگا کرد و دید همون حلقه ای که به دختر پادشاه داده بود. فهمید که دختره اومده دنبالش.

از خواهر دیوش پرسید: آبجی سر چشمه کسی رو دیدی؟ دختر با اخم و تخم و لب و لوچه ی اویزون جواب داد: آره یه آدمیزاد احمق بود! شاه شاه دوست زود رفت سر چشمه و همین که رسید یار ماهروش رو زار و نزار و دلخسته دید و با دلسوزی گفت:«چرا دنبالم اومدی دختر؟ بهت گفته بودم اینجا همه دیون و آزارت می دن امّا حالا که اومدی دیگه چاره نیست من جادو می کنم و تو رو شکل یه سیب می ذارم جیبم و می برم خونه امّا ننه و خواهرم هرچی گفتن تو زبون نیا!». خلاصه شاه شاه دوست ورد خوند و سیبش کرد و بُردش خونه

پاش تو در بود که ننه دیو در اومد که: «بوی ادمیزاد می یاد می انگار!؟». رنگ به رخ شاه شاه دوست نمونده بود. ننه دیو گفت:«شاه شاه دوست جان! ننه قربونت بره! تو جیبت چیه!؟». گفت:«هیچی ننه سیبه!». ننه اش گفت:«می دی یه گاز بزنم از سیبت؟». گفت:«نه ننه جان!». بعد شاه شاه دوست ورد خوند و دختره رو تبدیل کرد به یه سوزن و انداخت ته جیبش. ننه دیو که باز بوی آدمیزاد شنیده بود در اومد که: «شاه شاه دوست جان! ننه قربونت! اون سوزنت رو می دی ننه پیرهنم بدوزم؟ پاره شده». شاه شاه دوست که دیگه راهی نداشت ورد خوند دختره ظاهر شد. ننه و خواهر دیو خونشون به جوش اومده بود و بوی آدمیزاد مستشون کرده بود که یه لقمه ی چپش کنن. شاه شاه دوست قسمشون داد که:«ننه به شیر مادر و رنج پدرت قسم می دم که به این دختر آسیبی نرسونی». این­طوری دیوا موندن توخماری. از اون روز ننه دیو به خاطر اون قسم نمی تونست دختره رو بخوره بنا کرد به ازار دادنش. یه روز گفت برو حیاط بغلی اونقدر گریه کن که با اشکات حیاط رو آب پاشی کنی و جاروش بزنی و بشکه ها رو هم پر کنی!دختر هرچی گریه می کرد اشکاش به زمین نرسیده خشک می شدن چه برسه به اون حیاط دَرَن دشت و اون همه بشکه! زار و نزار بنا کرد به گریه که شاه شاه دوست اومد و ورد خوند و ابرا اومدن بالای حیاط و باریدن و باریدن تا حیاط آب پاشی شد و بشکه ها هم پر!

ننه دیو که می دونست کار کارِ شاه شاه دوسته فردا دو تا پِلاس از موی بز سیاه داد دختره که : «اینا رو ببردم چشمه اونقدر بساب تا سفید بشن عین چلواری» . دختر صبح تا غروب از کت و کول افتاد، سابید و سابید امّا به جایی نرسید. باز شروعکرد به گریه که شاه شاه دوست اومد و دو تا پلاس سفید آورد و دو تا پلاس سیاه را برد. ننه دیو که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شده بود،یه نامه نوشت واسه خواهر دیوش که:« این دختر دل شاه شاه دوست رو برده و دودمانمون رو برباد داده؛ اما من چون شاه شاه دوست قسمم داده نمی تونم بخورمش، تو بخورش این آدمیزاد رو و شرّش رو کم کن خواهر جان.» و نامه را داد دست دختر بینوا و بی خبر که نامه رو ببر به فلان خونه پشت قبرستون و جعبه ی آواز رو بگیر بیار که می خوایم واسه شاه شاه دوست عروس بیاریم… دختر بیچاره، ترس از قبرستون و دیدن خاله دیوه یه طرف و درد جگر سوز عشق که داشت یارش رو از دست می داد یه طرف،گریه کنون رفت که شاه شاه دوست رسید، نامه رو گرفت و خوند و پاره کرد یه نامه نوشت از زبون ننه دیوه  که خواهر جون تو رو به شیر مادر و رنج پدرت قسم که به این دختر آسیبی نرسون. »وبعد شاه شاه دوست به دختر گفت : تو قبرستون که رفتی یه اسب رو می بینی و یه سگ؛ جلوی اسب استخون و جلوی سگ کاهه، عوضشون کن! یه دریاچه ی چرک و خونه، صداش کن عسل و روغن! یه در بسته است بازش کن!  دختر رفت و چنین کرد.نامه رو داد و جعبه ی آواز رو گرفت. دیوا خون خوردن و به خاطر قسم کاری نکردن. دختر برگشت، از پشت دیوا داد زدن:«ای اسب لگدش کن!»اسب گفت:« نمی کنم؛ سال ها گرسنه بودم کاهم داد.» دیوا گفتن:« ای سگ بگیرش!» گفت:«کاریش ندارم؛ استخونم داد.» گفتن:«ای در ببند راهش رو!» گفت:«کاریش ندارم؛ سال ها بسته بودم بازم کرد.» گفتن:« ای دریای چرک و خون غرقش کن!» گفت:« نمی کنم؛ اون منو دریای عسل و روغن صدا زد... » خلاصه دختر به سلامت گذشت. سر راه برای چلچله های جعبه­ی اواز دل غمگینش رو هوسی کرد که بازش کند و باز کرد و چلچله ها پرگرفتنن و هر چه کرد برنگشتن به جعبه. بنا کرد به گریه که شاه شاه دوست به فریادش رسید؛ ورد خوند و چلچله ها برگشتن توی جعبه. و امّا روز سیاه دخترِ عاشق قصه فرا رسید، دیوها برای شاه شاه دوست عروسی گرفتن! ننه دیو تا صبح دختر بیچاره­ی پادشاه رو پشت در حجله گذاشت و ده تا شمع روی ده انگشت دستش روشن کرد. شمع ها انگشتش رو می سوزوندن و عشق، قلبش رو. دمدمای صبح که دیوا خوابیدن شاه شاه دوست که سر دخترخاله­ی دیوش رو بریده بود بیرون زد و با دختره فرار کردن. ننه دیو که صبح سراغشون رو گرفت و چنین دید خون خورد و دنبالشون رفت. سر راه ننه دیو رسید بهشون که شاه شاه دوست ورد خوند و با دختره یکیشون چشمه شدن و یکی جام. ننه دیو که بوی آدمیزاد رو می شنید امّا نمی دونست کدوم دختره ست گفت: « شاه شاه دوست جان! ننه قربونت بره! یه کم ازت آب بخورم؟» اما هیچ صدایی نیومد. ننه دیو که خاطر بچّه اش رو خیلی می خواست ول کرد و رفت ولی باز یه جای دیگه بهشون رسید. شاه شاه دوست ورد خوند و شدن یه مار دو سر. ننه دیوه که باز بوی آدم اونطرف ها شنیده بود ویله کنان در اومد که شاه شاه دوست جان ننه قربونت زبونت رو دربیار ببوسمش! هر دو همزمان زبونشون رو درآوردن. ننه دیو خون خورد و بوسید و هیچ نگفت و راهش رو گرفت و رفت … شاه شاه دوست و دختره شدن یه جفت کبوتر سپید و پرگرفتن توی آسمون تا توی یه سرزمین دور، خلاص از رنج دیوها در سایه­ی عشق با هم خونه بسازن!     

 

بازنویسی و ویرایش : طاهره محمودی




موضوع مطلب : قصه ها و افسانه ها

          
چهارشنبه 87 فروردین 14 :: 12:7 عصر

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 90
  • بازدید دیروز: 28
  • کل بازدیدها: 215698
  •                                  
گپ
برنامه موسسه
            
font-family: Tahoma; font-size: 8ptdiv class=div35/pb:BlogLinks/pb:BlogLinks